باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را،
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش ،
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو،
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش ،
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر ،
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست،
معنای لطیف عشق را فهمیدم
یه عاشق غمگین ، در حسرت شبهای بی ستاره ام 
سخت دلتنگم ، سخت بیقرار و بی تابم ...
کجاست شانه های گرم و مهربانت ، تا گریه کنم ؟
کجاست آن لبخندهای عاشقانه ات تا باز هم دیوانه شوم ؟
چرا دیگر درد دلی برای گفتن نداری ؟ 
چرا اشکهایت را از من پنهان می کنی و حرفی برای گفتن نداری ؟
چرا قلب عاشقم را در انتظار چشمانت می سوزانی ؟ 
آنقدر دلتنگ چشمانت هستم که نمی توانم
در هیچ چشم دیگری نگاه کنم 
آنقدر بیقرارم که هیچ اتفاقی ، دل غمگینم را شاد نمی کند
برای گریستن ، شانه هایت را کم دارم 
شانه هاییی که بارها و بارها در خواب و خیال ،
تکیه گاه دل عاشقم بود..
برایی عاشقی ، نگاههای زیبایت را کم دارم
نگاههایی که تنها دلیل زندگی و عشقم شد..
چرا دیگر برای غصه ها ، اشکها و دلتنگی هایم جوابی نداری ؟
شب دراز است و من هنوز هم در انتظار نسیم صبح سپید مانده ام
ای دل عاشق و بیقرار من ! صبر کن...
صبر کن شاید نسیم ، خبری از عشق برایت بیاورد..
ای دل بساز ! شاید قاصدک خبری از یار آورد...
صبر می کنم و عاشق می مانم که




**خوشبختی از آن عاشقان است...**





